loading...
داستان
امیر حسین قدیمی بازدید : 5 جمعه 19 مهر 1392 نظرات (1)

یکی بود یکی نبودزیرگنبد کبودغیرازخدای مهربان هیچکس نبودتوی اقیانوس بزرگ ماهی سیاه وکوچولویی زندگی می کرد .این ماهی سیاه کوچولوی تک تنهابود وهیچ دوستی نداشت که باهاش بازی کند.

باخودش فکر کرد که چکار کندکه ازتنهایی برون بیات خولاصه تسمیم گرفت که بروبگرده برای خودش  دوستی پیداکند رفت در خونی عروس دریایی کی باهاش دوست بشه در را زد عروس دریایی در را  به روش باز کرد وقتی بهش سلام کرد بااخم جواب سلام شو داد بهش گفت عروس دریایی میای بامن دوست بشی.

عروس دریایی با اخم گفت من نمیخام باهات دوست باشم خلاصه ماهی سیاه کوچولو ناراحت از خونه ی عروس دریایی رفت ودر خونه ی مار ماهی را زدوقتی مار ماهی در را بازکرد بهش سلام کرد واون جواب سلامشو دادگفت مار ماهی مییای بامن دوست بشی باهم دیگه بازی کنیم مار ماهی گفت بله ماهی سیاه کو چولوخیلی خوش هال شد بهش گفت بیا با اسباب بازی ها  تو به من میدی کی بازی کنم باتندی گفت نه من اسباب بازی هامو

به هیچکس نمیدم ماهی سیاه کوچلو خیلی ناراحت شد تصمیم گرفت با مار ماهی دوست نباشد رفت و در خونه اره ماهی را زد اره ماهی در را به رویش باز کرد و با روی خوش جواب سلامشو داد و گفت میای با من دوست بشی اره ماهی با خنده گفت چرا که نه،من هم از تنهایی در میام خلاصه با همدیگه دوست شدند و اره ماهی بهش اجازه داد که با اسباب بازیهایش بازی کند  خلاصا اره ماهی و ماهی سیاه کوچلو با همدیگهدوست شدند.

قصه ما به سر رسد کلاغه به خونش نرسید.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 58